هيلا صديقي
شبانگاهست و با دستان بسته همه ، پلهاي پشت سر شكسته سرم رامي كشم تا چوبه دار يكي در سوگ آيينه نشسته شبانگاهي كه سربازان درگاه به جرم يك خودي كشتن خودآگاه مرا با دست بسته مي كشيدند براي حاظران تا پاي جاگاه گناهان مرا از سر نوشتند گلي ازمن به دست خود سرشتند به من حتي ندادند سهمي از من براي خود درو كردند و كشتند يكي كه شكل من بود از در آمد نه از در ، شايدم از من برآمد فقط از لابه لاي برگه هايش مصيبت هاي نسل من در آمد يكي ديگر شكايت از دلم كرد شكايت از هزاران مشكلم كرد نه از ديروز وامروز ونه ازما حكايت از خيال باطلم كرد همه ديدند و گفتند و شنيدند در آخر هم به رأي خود رسيدند به جرم قتل يك كودك ، خودآگاه برايم حكم اعدامي بريدند من و آيينه ها در ماتم شب همه، جانها گذشته از سر لب زبان وا كردم و از درد گفتم ازآن جانها كه مي سوزاند اين تب گنه كردم گناه بي گناهي گناه ساختن روي تباهي مرا جنگ فلك از پا درآورد فلك دريا و من هم مثل ماهي نه امشب،حبس من پيوسته بوده تمام عمر دستم بسته بوده نبوده راهي هرگز تا به مقصد اگر هم بوده مركب خسته بوده دل سرخم سر سبزم فنا كرد سرم از تن حسابش را جدا كرد نباشد پاي چوبه زير آب است سري كه هي دو دوتا چهار تا كرد همان ها كه مرا سرباز كردند سر از درمان زخمم باز كردند هرآن زخمي كه مانده گشت طومار همان ها وقت غم سر، باز كردند اگر مرده درونم روح كودك فراوان ست از اين مقتول كوچك ميان سينه هاي مردم شهر مزاراني ست قد يك عروسك همه،آيينه ها در هم شكستنتد نخ ناگفته ها از هم گسستند نگفتم آنچه كه بايد بگويم به دستم باز هم زنجير بستند ... شبانگاهست و با دستان بسته همه، پلهاي پشت سر شكسته سرم را مي كشم تا چوبه دار يكي در سوگ آيينه نشسته
No comments:
Post a Comment
ارسال نظر شما تبدیل گر حروف لاتین به متن فارسی